رویای سفر

رویای سفر به ایران زمین و ایرانگردی و توریسم

۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

سلام

امروز وقتی باران می آمد

مدادرنگی ها را برداشتم

گوشه ی آسمان رنگین کمان کشیدم

تا دلت باز شود

سلام! غصه نخور آقا...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۳:۳۵
سیدیارا قنبری

شهر ناآرام

و دل بیقرار و  منتظر 

 

یک دنیا بی‌خبری

 

یک شهرِ ناآرام

 

یک تقویم و یک نبودن تو

 

همه یک طرف و

 

جمعه های بی‌تو  یکطرف.

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۳:۲۷
سیدیارا قنبری

 

 

 “خسته ام از آرزو ها، آرزو های شعاری

شوق پرواز مجازی، بال های استعاری

 

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

 

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین، آسمان های اجاری

 

با نگاهی سر شکسته، چشم هایی پینه بسته

خسته از در های بسته، خسته از چشم انتظاری

 

صندلی های خمیده، میز های صف کشیده

خنده های لب پریده،گریه های اختیاری

 

عصر جدول های خال، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

 

رونوشت روز ها را، روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

 

عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزو ها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

 

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری”

 

― قیصر امین‌پور, گل‌ها همه آفتابگردانند

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۱۵
سیدیارا قنبری

یار شیرازی

 

دلبر شیرازیم در حافظیه می‌دوید

می‌دوید این سو و آن سو و مرا هم می‌کشید

 

از نفس افتاده بودم، با نفس‌هایش ولی

داشت جان تازه‌ای در قلب خشکم می‌دمید

 

شعرها می‌خواند از بر، شورها می‌شد به پا

شورها می‌ریخت در من، شعرها می‌آفرید

 

بوی نارنج و خم آرنج و زلف پر شکنج

حضرت حافظ هم اینجای غزل، لب می‌گزید

 

از سمن بویان غزل گفتی، دل ما آب شد

یا لسان الغیب! دیدی نوبت ما هم رسید

 

با همین خال سیاه ترک شیرازی من

صد سمرقند و بخارا می‌شد از حافظ خرید

 

حوری باغ ارم شد، لیلی باغ عفیف

دید مجنونم، مرا با گوشه چشمی برگزید

 

پایبوس حضرت شاه چراغم برد و بعد

شد کنار دستغیب از دیدگانم ناپدید

 

آن چنان بر پا شد آشوبی که گویی در دلم

یک نفس، لطفِعلی خان داشت قلیان می‌کشید

 

آمدم بیرون و دیدم شوخِ شیرین کارِ من

شادمان در صحن، دنبال کبوتر می‌دوید

 

سعدیه، خواندم گلستان و نظر کردم به گل

سکه‌ها انداختم در آب حوضش، با امید

 

ناگهان با خنده‌ای قلب مرا از جای کند

با همان سرعت که حوا سیب را از شاخه چید

 

خواستم چیزی بپرسم... تا لبش را غنچه کرد

گفتمش فالوده‌ی شیراز، بانو! می‌خورید؟

 

بعله را آنقدر شیرین گفت تا در آن سکوت

تاپ، تاپِ قلب من را، روح سعدی هم شنید

 

حلقه‌ای دیدیم در غوغای بازار وکیل

برق زد چشمان او و برق از چشمم پرید

 

مثل یوسف رفتم از بازار تا زندان ارگ

داشت عشقش سینه و پیراهنم را می‌درید

 

دست در دست هم، از دروازه قرآن رد شدیم

من به سر، سودای او و او به سر، تور سفید

 

راستی مهریه‌ یادم رفت؛ شد یک شاخه گل،

چارده تا سکه و یک جلد قرآن مجید

 

قاسم صرفان




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۰
سیدیارا قنبری